کد مطلب:152324 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:166

توسل به حضرت عباس برای نجات آذربایجان از توده ای ها و دموکراتها
این قضیه توسط حضرت آیة الله حاج سید محمد مفتی الشیعة نقل شده است:

ماجرای زیر مربوط به زمانی است كه دمكراتها بر آذربایجان مسلط شدند، آذربایجان ایران را از حكومت مركزی جدا نمودند و دولت جمهوری آذربایجان را تشكیل دادند! تبریز مركز آنان گشت، و پیشه وری - در صدر آن دولت - از تدریس و نوشتن لغت فارسی در مدارس و دوائر، جلوگیری كرد و زبان آذری را زبان رسمی حكومت جدید قرار داد. ولی البته هنوز مرزها و حدود آن معین نشده بود.

آن زمان من در اردبیل محصل بودم. به قصد ادامه ی تحصیل در حوزه ی علمیه ی قم،تصمیم گرفتم از اردبیل خارج شوم و به تهران و سپس به قم بروم. ماشین گرفتم و به طرف تهران حركت كردیم. بین شهرستان میانه و زنجان، راهها بسته بود و دمكراتها مانع عبور ماشینهایی كه از اطراف آذربایجان به تهران می رفت، می شدند. فقط به بعضی از افراد مانند پیرزنها و مریضها اجازه ی عبور داده می شد.

ما خواستیم برگردیم، یك درجه دار ارتش آذربایجان، كه همراه ما بود، مرا شناخت و نزدیك سروان آذری (كه گویا او هم با ما همشهری بود) برد و به وی گفت: این آقا، فرزند مرحوم آقای سید تقی مجتهد است و می خواهد برای تحصیل برود، به او اجازه بدهید كه از مرز حكومت آذربایجان عبور بكند.

او گفت: صدور اجازه دست ما نیست. سپس اسم یك شخصی را ذكر كرد و ما را نزد او برد و گفت: این آقا، محصل علوم دینی است و می خواهد برای تحصیل به قم برود.

آن شخص، كه از قد و قامت و حتی لهجه اش معلوم بود كه از افراد آذربایجان شوروی است، گفت: نمی شود اجازه داد، چون اینها جوانند و نمی فهمند و ایشان را در قم بر ضد ما پرورش می دهند.


من متأثر شدم و مأیوسانه به زادگاه خویش - اردبیل - برگشتم و در مساجد آبا و اجدادی خودمان، مشغول اقامه ی نماز شدم، ولی هر روز، وضع شهرمان بدتر از روز قبل می شد. سربازها را لخت و عریان به حمام می بردند و مردم را از تعزیه داری و اطعام و احسان و كمك به مساجد و تكیه ها منع می كردند و پولهای جمع شده را برای تأمین مخارج جلسات و اجتماعات خودشان می خواستند!

تصادفا مسجد جمعه، كه یكی از مساجد قدیمی و از جمله آثار باستانی شهر اردبیل می باشد، عالم نداشت و چند نفر از توده ایهای متنفذ نیز كه در آن محله بودند از روضه خوانی و نماز در آن، ممانعت می كردند. لذا جمعی از ریش سفیدان محل، برای اقامه ی نماز، مرا به آن مسجد بردند و بعد از نماز صبح نیز در آن روضه گذاشته بودند. من برای نماز به آن مسجد می رفتم و چون تهدید می شدم، می خواستم نروم، ولی مؤمنین به من قوت قلب دادند و مانع انصراف من از اقامه ی جماعت در مسجد مزبور بودند.

از سوی مخالفین انواع و اقسام اذیتها صورت می گرفت و البته، به ملاحظه ی موقعیت آباء و اجدادی و نفوذ عشیره ای ما، ممانعت علنی از رفتن ما به مسجد نمی شد. باری، یك روز بعد از نماز صبح، روضه خوان نیامد و بعدا معلوم شد كه وی را تهدید كرده بوده اند.

در مسجد مرحوم صاحب زمانی، بالای قسمتی كه طشتهای آب را در ایام محرم در آنجا قرار می دهند، عكس حضرت عباس علیه السلام و شمایل آن حضرت را كه نمایانگر ضربه ی وارده به سر مبارك ایشان بود، زده اند. البته شمایل مزبور پشت پرده قرار دارد و پرده ی روی آن را فقط در شبهای عاشورا، زمانی كه دسته های مهمی از محله های مختلف شهر با تشریفات خاص برای تعزیه داری به آن مسجد می آیند، كنار می زنند


و شور و احساسات عزاداران با دیدن شمایل به حدی تشدید می شود كه چندین نفر از كثرت گریه به حال غش و اغما می افتد!

خلاصه چون روضه خوان در آن روز نیامد، مردم حدس زدند كه توده ایها مانع آمدن وی شده اند. برخی از آنها رو به قبله نشستند و من هم در جلو آنها قرار گرفتم (مثل حالت نماز جماعت). یكی از پیرمردان به نام كربلایی ابراهیم علاف، كه از معمرین شهر ولی فردی با نشاط بود و محاسن بلند و سفید و قیافه ای نورانی داشت و از مریدها و مقلدین مرحوم ابوی بود، مردم را دعوت نمود كه برای نابودی دشمنان اسلام و شعائر مذهبی، و محو دشمنان استقلال مملكت متوسل به حضرت عباس علیه السلام شوند و آنگاه خودش به جای روضه خواندن، پرده را از روی شمایل حضرت عباس علیه السلام بالا زد.

با ظهور شمایل منسوب به آن حضرت، و نگاه مردم به آن؛ دلها، یادآور مصائب آن حضرت گردید و جمعی از كثرت بكا از حال رفتند. من چون دیدم مردم دارند از حال می روند و شاید بعضی از مؤمنین، به علت گریه و ناله، دچار آسیبی گردند، برخاستم و پرده را پایین آوردم.

به هر حال، مردم بعد از مدتی گریه، با التماس دعا از یكدیگر متفرق شدند. خوشبختانه، چون طرف صبح بود، مأموران توده ای نبودند و در نتیجه مشكلی پیش نیامد.

روز بعد، بعد از اقامه ی نماز صبح، جماعتی از مؤمنین نتیجه ی توسل پر شور آن روز را، كه در خواب دیده بودند، به من اظهار كردند. خوابها متعدد ولی شبیه هم بود! و همگی نوید نزدیكی فرج و نابودی توده ایها را می داد. دو نفر از حاضرین در توسل، كه یكی شان همان پیرمرد - كربلایی ابراهیم علاف - بود و دیگری حاج مؤمن بقال نام داشت، گفتند:


ما در خواب دیدیم قشون دشمن شهرها را محاصره كرده اند و مردم شدیدا مضطرب و گریان و حیران هستند. در این وقت شخصی نورانی، كه بر اسب سفیدی سوار بود و شمشیری بران در دست داشت، ظاهر شد! پرسیدیم این شخص كیست؟ گفتند: او قمر بنی هاشم علیه السلام است، و ما خوشحال شدیم. آن حضرت بر لشگر اعدا حمله بردند و آنها فرار كردند و ایشان هم به تعقیب آنها پرداختند تا اینكه آنها از كوه های نمن (كه تقریبا حدود مرزی آذربایجان است) به داخل شهر خودشان گریختند و آن حضرت پرچمی را كه در دست دیگر داشتند، بر بالای كوههای آنجا نصب كردند و از چشمها غائب شدند!

همه ی مردم از شنیدن این خوابها از آن چند نفر مؤمن امین، خوشحال شدند و اطمینان پیدا كردند كه توسل آنها مورد توجه واقع شده است.

پس از آن نیز در مدت زیادی طول نكشید، كه پیشه وری و سران دمكرات به كشور شوروی سابق فرار كردند و مملكت ما از اشغال عوامل روسیه نجات یافت. [1] .



[1] چهره ي درخشان، ج 1، ص 474.